آن سرزمینِ ناشناخته؛ »آنچه وقتی مُردم دیدم …«

آن سرزمینِ ناشناخته؛ «آنچه وقتی مُردم دیدم …»
ای. جی. ایر

(ساندِی تلگراف، 28 آگوست 1988)

اولین بار که ذات‌الریه‌ام عود کرد در ایالات متحده بودم. ده روزی در نیویورک در بیمارستان بودم و بعد از آن دکتر‌ها گفتند حالم آن‌قدر مساعد شده که بتوانم بروم. اما تصویربرداری نهایی، که صبح روز آخر رویم انجام شد، مشخص کرد که یکی از ریه‌هایم هنوز از عفونت خلاص نشده است. این موجب شد دلسوزترینِ آن دکترها توصیه کند که بهتر است چند روز بیشتر در بیمارستان بمانم. من نظر او را محترم ‌شمردم، اما چون از قبل لباس پوشیده بودم و از لحاظ روانی مایل بودم بیماری را پشت سر بگذارم، تصمیم گرفتم خطرش را بپذیرم [و بروم]. چند روزِ بعد را در آپارتمان دخترخواند‌ه‌ام گذراندم و سپس تمهیدات [لازم] را چیدم تا با پروازی به انگلستان برگردم.
وقتی رسیدم باورم این بود که درمان شده‌ام و بی‌اختیار غرق در مراودات اجتماعی‌ای شدم که حتی از آنچه پیش از رفتن به آمریکا به آن عادت کرده بودم پرمشغله‌تر بود. عقوبتش در یکشنبه، 30 می،‌ گریبانم را گرفت. برای نهار بیرون رفته بودم، مبسوط خورده و نوشیده بودم و بی‌وقفه پرحرفی کرده بودم. آن شب بیماری‌ام عود کرد. از غذاهایی که یکی از دوستان به خانه‌ام آورده و آماده کرده بود تقریباً هیچ نتوانستم بخورم.
روز بعد، که تعطیلی عمومی بود،‌ به قرار ملاقاتی قدیمی رسیدم. بنا بود در [هتل] ساوُی [Savoy] با دوستی ناهار بخورم که بسیار مشتاق بود من با پسرش دیدار کنم. اگر می‌توانستم آن‌ها را از سر خود باز می‌کردم، اما دوستم در اکسِتِر [Exeter] زندگی می‌کرد و من هیچ تصوری نداشتم که چطور در لندن به او دسترسی پیدا کنم. بنابراین به مقصد ساوی تاکسی گرفتم و فقط توانستم تلو‌تلوخوران به لابی برسم. از ماهی کبابیِ خوشمزه‌ای که سفارش داده بودم چیز زیادی نتوانستم بخورم، اما خودم را مجبور کردم که صحبتم را به پایان برسانم. زود آنجا را ترک کردم و به‌طرف خانه تاکسی گرفتم.
آن شب حالم حتی بدتر شد. از شامی که دوستی برایم آورده بود،‌ دوباره تقریباً هیچ نتوانستم بخورم. دوستم آن‌قدر از ضعف من ترسیده بود که شب را آنجا ماند. صبح روز بعد، وقتی که بهتر نشدم، به دکتر عمومی‌ام و پسر بزرگم، جولی‌یَن [Julian]، زنگ زد. دکتر فقط در این حد قول داد که سعی می‌کند با متخصصی تماس بگیرد، اما جولی‌ین، که بی جلب توجه خیلی باعرضه است، بلافاصله به آمبولانس زنگ زد. آمبولانس به‌سرعت با دو کمک‌بهیار قوی آمد،‌ و دوست دیگری که از قضا برای گرفتن یک کلید زنگ زده بود همراه شد و من را به «بیمارستان دانشگاه [لندن]» [University Colledge Hospital] بردند.
از اتفاقات بعدی خیلی کم یادم می‌آید. من را به اتاقی در بخش خصوصیِ بیمارستان بردند. اتاق را متخصصی برایم رزرو کرده بود که در همان طبقه اتاق مشاوره‌ای داشت. بعد از تصویربرداری و انجام چند آزمایش که بی‌تردید اثبات می‌کردند مبتلا به ذات‌الریه‌ام، من را به بخش اصلی بیمارستان انتقال دادند و تحت مراقبت ویژه قرار گرفتم.
خوش‌اقبال بودم که دکتر جوانی که مسئول مستقیمِ من بود، زمانی که من عضو [هیئت مدیره‌ی] «نیوکالجِ آکسفورد» بودم، دانشجوی کارشناسیِ آنجا بود. این باعث شده بود که او خیلی مشتاق باشد من سلامتم را دوباره به دست بیاورم؛‌ البته کمی بیش از حد مشتاق بود، چون آن‌قدر برایم احترام قائل بود که منع کرد در طول شب کسی مزاحمم شود، حتی با وجود آنکه سرپرستار و پرستارهای باتجربه معتقد بودند این کار ضروری است.
تحت نظر او و ایشان، چنان زود بهبود پیدا کردم که انتظار می‌رفت طی یک هفته از بخش مراقبت‌های ویژه به بخش خصوصی انتقالم دهند. ناکامی‌ام تقصیر خودم بود. غذای بیمارستان را امتحان نکردم و نخوردم. خانواده و دوستانم همه‌ی غذای مورد نیاز را برایم تدارک می‌دیدند. من به‌خصوص شیفته‌ی سالمون دودی هستم و یک شب با حواس‌پرتی یک تکه از آن را ته حلقم انداختم. رفت آنجا که نباید و تقریباً بلافاصله منحنی‌ای که ضربان قلبم را ثبت می‌کرد افت کرد. پرستار کشیک به‌سرعت برای عملیات نجات آمد، اما نتوانست از ایستادن قلب من جلوگیری کند. او و دکتر بعداً برایم گفتند که من در این صحنه چهار دقیقه مرده بودم و من هیچ دلیلی نداشتم که حرفشان را باور نکنم.
دکتر به پسرم نیکولاس [Nicholas] که برای رعایت حال من از نیویورک آمده بود خبر داد. گفت که احتمالش کم است من سلامتم را باز بیابم و به‌علاوه اگر هم از لحاظ جسمانی سالم شوم، احتمال اینکه توان ذهنی‌ام برگردد کم است. پرستارها خوش‌بین‌تر بودند و نیکولاس عاقلانه تصمیم گرفت حرف آن‌ها را باور کند.
از هر چیزی که در آن مدت رویم انجام شد هیچ خاطره‌ای ندارم. دوستان گفتند که به لوله‌هایی‌ مزین شده بودم، اما هیچ‌وقت نفهمیدم که چند تا بودند یا، جز یکی‌شان، اصلاً کارکردشان چه بود. یادم نمی‌آيد که لوله‌ای در حلقم کرده بودند تا مقداری از خلطی را که درون ریه‌هایم جمع شده بود بیرون بیاورد. حتی از ملاقات‌کننده‌های پرشمارم بی‌خبر بودم، چنان زیاد بودند که در واقع پرستار مجبور شد سقف تعیین کند. می‌دانم که دکترها و پرستارها از سرعت بهبود من متعجب بودند، که وقتی شروع به صحبت کرده‌ام آن متخصص ابراز شگفتی کرده که کسی با آن اکسیژن اندک در ریه‌هایش صدایش این‌قدر شفاف است.
می‌گویند اولین حرفی که زدم، که شنوندگان را متقاعد کرد حواسم سر جایش است، این بود که فریاد کشیدم: «شما همه‌ دیوانه‌اید». مطمئن نیستم که این را چطور باید تفسیر کرد. ممکن است گمان کرده‌ام مخاطبانم مسیحی‌اند و داشتم به آن‌ها می‌گفته‌ام که من هیچ چیز «در آن طرف» پیدا نکرده‌ام. ممکن هم هست که به گمانم آن‌ها شکاک بوده‌اند و تلویحاً داشته‌ام می‌گفته‌ام چیزی پیدا کرده‌ام. فکر می‌کنم اولینِ این‌ها محتمل‌تر است، چون در حالت دوم احتمالاً باید فریاد می‌زدم «ما همه دیوانه‌ایم». در هر حال، نمی‌توانم مطمئن باشم.
اولین اظهار نظرها، تا جایی که اطلاع دارم، غیر از آن فریاد ابتدایی، چند ساعت بعد از بازگشتم به زندگی بود. و خطاب به زنی فرانسوی که تقریباً پانزده سال با هم دوست بودیم. بیدار شده و دیده بودم که او کنارم نشسته، و به‌محض اینکه او را شناخته بودم شروع به صحبت به فرانسوی کرده بودم. فرانسوی من روان است و تند حرف می‌زدم، کم‌وبیش این‌طور چیزی گفتم: «تو می‌دانستی که من مرده‌ام؟ اولین باری که سعی کردم از رودخانه بگذرم ناکام ماندم، در دومین تلاشم موفق شدم. خیلی غریب بود، افکارم مثل آدم‌ها شده بودند».
محتوای این اظهارات حاکی از آن بود که من آموزش‌های‌ کلاسیکم را کاملا‌ً از یاد نبرده‌ام. در اسطوره‌های یونانی، ارواح مردگان،‌ که حالا فقط بدن‌هایی سایه‌وارند،‌ مجبور می‌شوند از رود استوکس [Styx] بگذرند تا به هادس [Hades] برسند، البته بعد از اینکه سکه‌ای به خارونِ [Charon] ناخدا بدهند. شاید هم به یاد فیلسوف محبوبم، دیوید هیوم، افتاده بودم. هیوم در جریان بیماریِ منجر به مرگش، که نوعی «اختلال گوارشی» بود، در خیال دیده بود که خارون، با بی‌حوصلگی تمام، او را «رذلِ ول‌معطلِ تن‌پرور» صدا می‌زده است. هیوم، با همان نزاکت معمولش، جواب داده بود که او بی هیچ افسوسی می‌بیند که مرگش نزدیک می‌شود و او هیچ تلاشی برای تعویقش نخواهد کرد. این یکی از معدود مواقعی است که من نتوانسته‌ام از هیوم تبعیت کنم. چون روشن بود که تلاش کرده بودم زندگی‌ام را طولانی‌تر کنم.
تنها خاطره‌ای که از تجربه‌ی مشرف به مرگم داشتم خیلی زنده و واضح بود. نوری قرمز در برابرم بود، بی‌نهایت درخشان، همین‌طور خیلی دردناک، حتی وقتی که به آن پشت می‌کردم. آگاه بودم که این نور مسئول حکمرانی بر گیتی است. در بین کاردارهایش، دو موجود بودند که متصدی فضا شده بودند. این کاردارها به‌تناوب به فضا سرکشی می‌کردند و اخیراً این سرکشی را انجام داده بودند. با این حال نتوانسته بودند کارشان را درست پیش ببرند، و نتیجه این شده بود که فضا، مثل جورچینی که [قطعاتش] بد جا رفته باشد، کمابیش پراکنده شده بود.
پیامد دیگرش این بود که قوانین طبیعت دیگر آن‌طور که باید عمل نمی‌کردند. احساس می‌کردم این به عهده‌ی من است که چیزها را درست کنم. و عزم کرده بودم راهی برای خاموش کردنِ آن نور دردناک پیدا کنم. تصورم این بود که داشت علامت می‌داد فضا نابسامان است و وقتی که نظم برگردد خودش تغییر وضع می‌دهد. متأسفانه هیچ خبر نداشتم که نگهبان‌های فضا کجا رفته‌اند و می‌ترسیدم که حتی اگر پیدایشان کنم لابد نمی‌توانم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم. بعد به ذهنم آمد که گرچه تا قرن حاضر فیزیکدان‌ها جدایی نیوتونیِ فضا و زمان را قبول داشتند، از بعد اثبات نظریه‌ی نسبیت عامِ آینشتاین، مرسوم شده بود که به فضا-زمان به‌منزله‌ی یک کل بپردازند. بنابراین فکر کردم که می‌توانم با کار روی زمان فضا را اصلاح کنم.
آگاهی مبهمی از این داشتم که کاردارهایی که متصدی زمان شده بودند در مجاورتم هستند و من راه افتادم که به آن‌ها سلامی بگویم. دوباره ناکام بودم. یا آن‌ها صدای من را نمی‌شنیدند، یا به‌قصد من را نادیده می‌گرفتند، یا حرف‌هایم را نمی‌فهمیدند. سپس این راه‌حل به ذهنم خطور کرد که به بالا و پایین قدم بزنم و ساعتم را تکان بدهم، به این امید که توجه آن‌ها را نه به خودِ ساعتم بلکه به زمانی که اندازه می‌گیرد جلب کنم. هیچ پاسخی حاصل نشد. بیشتر و بیشتر مأیوس شدم، تا اینکه ناگهان آن تجربه به پایان رسید.
چه‌بسا این تجربه موهوم بوده باشد. اما نشانه‌ی کوچکی از اینکه شاید حقیقت داشت حرف‌های دوست فرانسوی‌ام بود، یا شاید مادرش، که سال‌ها پیش دچار حمله‌ی قلبی شده بود. وقتی دخترش از او پرسیده بود که به چه شباهت داشته، او جواب داده بود تنها چیزی که یادش مانده این است که باید به نور قرمز نزدیک می‌مانده است.
در ظاهر امر، این تجارب، با فرضِ اینکه این آخری حقیقی بود، شواهدی نسبتاً قوی‌ بر این هستند که مرگ پایانی بر آگاهی نیست. آیا این نتیجه می‌دهد که زندگی بعدی‌ای در کار است؟ نه ضرورتاً. مشکل این است که معیارهای متفاوتی برای مردن وجود دارد، که البته منطقاً سازگارند اما ممکن است همیشه با هم برآورده نشوند.
در این مورد، من مایلم این‌طور بفهمم که ایستادن قلب، نه از حیث منطقی و نه از حیث علّی، مستلزم آن نیست که مغز هم از کار بایستد. با توجه به شواهد بسیاری قوی‌ای که در دفاع از وابستگی اندیشه‌ها به مغز وجود دارد، محتمل‌ترین فرضیه این است که گرچه قلب من متوقف شده بود مغزم به کارش ادامه می‌داد.
اگر دلیل خوبی می‌داشتم که به زندگیِ پس از مرگ باور داشته باشم، این فقط شامل حال خودم نمی‌شد. باید اذعان کرد که مسئله‌ی فلسفیِ توجیهِ باور مطمئنِ فرد به وجود و محتواهای اذهان دیگر هنوز به‌نحوی راضی‌کننده حل نشده است. حتی در این صورت، به‌استثنای مورد احتمالیِ فیشته ــ که اعتقاد داشت جهان ایده‌ی اوست، گرچه شاید این را به معنای واقعی کلمه منظور نداشت ــ هیچ فیلسوفی به خودتک‌انگاری [solipsism] تن نداده است. هیچ فیلسوفی جداً ادعا نکرده که تنها او از همه‌ی اشیای موجود در گیتیْ آگاه است. به‌علاوه، معمولاً مفروض بوده است، و البته نه فقط برای فیلسوفان، که اذهان دیگران شباهتی به‌کفایت نزدیک به اذهان خود ما دارد. در نتیجه، اگر توقعی معقول در مورد زندگیِ پس از مرگ به من مرحمت شده بود، دیگر انسان‌ها هم می‌توانستند آن را توقع داشته باشند.
بیایید، از باب استدلال، بپذیریم که ما می‌توانیم زندگیِ پس از مرگ داشته باشیم. این زندگی ممکن است به چه شکل باشد؟ ساده‌ترین جواب عبارت است از تطویل تجارب ما، بدون هیچ ملحقه‌ی جسمانی. این نظریه‌ای است که لابد خوشایندِ تجربه‌گرایی افراطی است. در واقع با مفهوم این‌همانی‌ شخصی‌ای که هیوم و ویلیام جیمز اختیار کرده بودند هم سازگار است؛ بر اساس این مفهوم، این‌همانیِ فرد نه بر برخورداری از روحی ماندگار بلکه بر توالی تجارب فرد، که با حافظه تضمین می‌شود، مبتنی است. آن‌ها نظریه‌ی خودشان را در مورد زندگی پس از مرگ به کار نمی‌بستند، که هیوم در هر حال به آن باور نداشت.
برای کسانی که مجذوبِ این نظریه‌اند، مثلاً خودم، مسئله‌ی اصلی، که هیوم اقرار می‌کند از حل آن ناتوان بوده، کشفِ نسبت یا نسبت‌هایی است که باید بین تجارب برقرار باشند تا آن‌ها به نفْسی واحد و یکسان متعلق باشند. به نظر ویلیام جیمز، پاسخ در نسبت‌های باهم‌بودگی و پیوستگیِ اندیشه‌ها و احساسات ما بود، که با حافظه هم توأم می‌شدند، تا به تجاربی که در زمان گسسته‌اند وحدت بدهند. اما، گرچه بی‌شک وجود حافظه ضروری است، می‌توان نشان داد که یکسره کافی نیست.
من خودم در کتابم، خاستگاه‌های پراگماتیسم [Origins of Pragmatism]، این نظریه را به‌تمامی بررسی کرده و بسط داده‌ام. با اکراه مجبور شدم نتیجه بگیرم که نمی‌توانم این‌همانی شخصی را توجیه کنم، بی‌آنکه به این‌همانیِ جاری در زمانِ یک یا چند بدنی که شخص متوالیاً اشغال می‌کند اتکا کنم. حتی آنگاه هم قادر نبودم توجیهی رضایت‌بخش از این ارائه دهم که چطور مجموعه‌ای از تجارب به بدنی مشخص در زمانی مفروض پیوند می‌یابد.
پذیرشِ اینکه این‌همانی شخصی در طول زمان نیازمندِ این‌همانی بدن است مشخصه‌ی شگرفِ مسیحیت است. می‌گویم شگرف، چون به نظر می‌رسد که مسیحی‌ها تمایل دارند فراموش کنند که رستاخیز بدن یکی از عناصرِ مذهب آن‌هاست. این پرسش که این‌همانیِ بدن چگونه در فواصل زمان حفظ می‌شود چندان دشوار نیست. پاسخ می‌تواند این باشد که بازپیوستنِ همان اتم‌ها را اصل بگیریم، و شاید در اینجا چیزی بیش از تشابه فیزیکیِ پایدار، که احتمالاً‌ با شباهتی در رفتار تحکیم شده، مطرح نباشد.
یک مغالطه‌ی شایع این فرض است که برهانی بر زندگیِ پس از مرگ همچنین برهانی بر وجودِ نوعی الوهیت است. اما چنین چیزی اصلاً صحت ندارد. اگر، چنانکه من معتقدم، هیچ دلیل خوبی برای باور به اینکه خدایی این جهان را خلق کرده یا بر آن ناظر است وجود نداشته باشد، همچنین هیچ دلیل خوبی برای باور به اینکه خدایی جهان بعدی را خلق کرده یا بر آن ناظر است وجود ندارد، البته با این ظن نامحتمل که چنین جهانی وجود داشته باشد. قابل تصور است که تجارب فرد در جهان بعدی، اگر چنین جهانی باشد، شاهدی بر وجود خدایی فراهم کنند، اما ما حق نداریم از چنین شاهدی سوءاستفاده کنیم، وقتی که تجارب مرتبطی نداشته‌ایم.
شایان ذکر است که در این ارتباط دو فیلسوف مهمِ کیمبریج در این قرن، جی. ای. مک‌تاگارت [J. E. McTaggart] و سی. دی. برود [C. D. Broad]، که [به‌ترتیب] معتقد بودند، در مورد مک‌تاگارت، یقیناً از پسِ مرگ نجات و بقایی خواهد بود، و در مورد برود، تقریباً 50 درصد احتمال دارد این‌طور شود، هر دو خداناباور بودند. مک‌تاگارت یقینش را از متافیزیکش اخذ می‌کرد، که متضمن آن بود که آنچه ما با سردرگمیْ اشیایی فیزیکی تلقی می‌کنیم که گهگاه حائز ذهن‌‌اند، در واقع، روح‌هایی هستند که جاودانه در نوعی مراتب عشق به همدیگر می‌نگرند.
برود، که کمتر خیال‌پرداز بود، تحت تأثیر یافته‌های پژوهش‌های فیزیک قرار داشت. مطمئناً او آن‌قدر باهوش بود که بیندیشد اقدامات فرادستیِ افرادی معدود در بازیِ حدس زدنِ کارت‌های نادیده، که او موشکافانه اثبات می‌کرد از حیث آماری معنادار است، ربطی به احتمالِ زندگی پس از مرگ دارد. بنابراین شهادت واسطه‌ای باید او را متقاعد می‌کرد. او قطعاً مطلع بود که ثابت شده اغلبِ واسطه‌ها متقلب‌اند، اما مجاب شده بود که برخی‌شان این‌طور نیستند. البته این امر او را خوش‌بین نکرده بود. او قائل به این دیدگاه بود که این جهان پلید و ناخوشایند است و احتمالش زیاد است که جهان بعدی، اگر اصلاً چنین چیزی باشد، حتی ناخوشایندتر هم باشد. در نتیجه او هیچ اشتیاقی نداشت نجات و بقا بیابد. فقط فکر می‌کرد که احتمالی مساوی وجود دارد که این‌طور بشود. یکی از بهترین بذله‌گویی‌های او این بود که اگر کسی حال‌وهوای جلسه‌های احضار ارواح را ملاک قرار می‌داد، زندگی در جهان بعدی مثل یک «بعدازظهر یکشنبه‌ی دل‌نشین» در کلیسایی پروتستان بود که گهگاه با [مراسم] شامِ پیشتازی [در قایقرانی] [bump-suppers] به جنب‌وجوش درمی‌آمد.
اگر برود خداناباور بود، دوست من، دکتر آلفرد اوینگ [Alfred Ewing]، این‌طور نبود. اوینگ، که برود را فیلسوفی بهتر از ویتگنشتاین قلمداد می‌کرد، بی‌آلایش بود، بر اساس معیارهای دانشگاهیْ ساده و معتدل، باهوش و فهمیده، راسخ در راست‌گویی و مسیحی‌ای متدین. یک بار، برای آنکه اذیتش کنم، گفتم: «آلفرد، به من بگو. در دنیای پس از مرگ بیشتر از هر ‌چیز دنبال چه هستی؟». بلافاصله گفت: «خدا به من خواهد گفت که آیا گزاره‌های پیشین وجود دارند یا نه». اینکه پاسخ او بایست این‌طور بامزه ‌شود نکته‌ای‌ طنزآمیز درباره‌ی خصلت عجیبِ موضوع ماست.
بهانه‌ی من برای بازگویی این داستان آن بود که چنین مسائل فلسفی‌ای را ــ مثل این پرسش که آیا گزاره‌های منطق و ریاضیات محضْ در استنتاج تحلیلی‌اند یا در واقعیت تألیفی، و، اگر تحلیلی باشند، آیا بنا بر قرارداد صادق‌اند یا نه ــ نمی‌توان با کسب اطلاعاتی بیشتر حل کرد. آنچه نیاز است این است که موفق شویم به استلزامات مسئله‌هایمان نگاهی روشن‌تر داشته باشیم. شاید کسی امید داشته باشد که در زندگی پس از مرگ به این امر برسد، اما به‌واقع ما دلیل خوبی برای این باور نداریم که در جهان بعدی، نسبت به این جهان، عقل‌هایمان هوشیارتر و دقیق‌تر خواهد شد، البته اگر چنین جهانی در کار باشد. یک خدا، اگر خدایی وجود داشته باشد، چه‌بسا آن‌ها را چنین کند، اما این چیزی نیست که حتی پرشورترین خداباور بتواند رویش حساب کند.
اینکه خود را مستقر در جهان پس از مرگ بیابیم تنها یک مسئله‌ی فلسفی را می‌تواند روشن کند: مسئله‌ی ذهن و بدن، آن‌هم اگر زندگی بعدی ما مبتنی باشد بر تطویل مجموعه‌ی تجارب کنونی‌مان و نه بر رستاخیز بدن‌هایمان. آنگاه باید شاهد پیروزی دوگانه‌گرایی باشیم، گرچه نه دوگانه‌گرایی‌ای که دکارت تصور می‌کرد پایه گذاشته است. اگر زندگی‌های ما بر مجموعه‌ای امتدادیافته از تجارب مبتنی باشد‌، هنوز برای آنکه خودمان را جواهری روحانی تلقی کنیم دلیل خوبی نداریم.
ماجرا از این قرار بود. تجارب اخیر من این اعتقادم را تضعیف کرده است که مرگ حقیقی من، که به‌زودی‌ فرامی‌رسد، پایان من خواهد بود، گرچه همچنان امیدوارم این‌طور نباشد. این تجارب اعتقادم را به اینکه خدایی وجود ندارد تضعیف نکرده است. اطمینان دارم که خداناباور ماندنم دغدغه‌های حامیان همکارم در «انجمن انسان‌گراییِ بریتانیا» [British Humanist Association]، «انجمن انتشاراتیِ عقل‌گرایان» [Rationalist Press Association] و «جامعه‌ی اخلاقیِ ساوث پِلِیس» [South Place Ethical Society] را تخفیف خواهد داد.

منبع:

Ayer, A. J. (1990). “That Undiscovered Country," The Meaning of Life, NY: Macmillan Publishing Company, pp. 200-201.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

X